عکس و عکس یادگاری
واسه من جلو دوربین وایسادنو عکس گرفتن هیچ وقت جذاب نبود. حس خوبی بهش نداشتم و همیشه عام ترین و سطحی ترین کاری بود که به نظرم می شد انجام بشه. شاید به خاطر اینکه از بچگی تو لابراتوار عکاسی و عکاسخونه پدرم و پدربزرگم، بزرگ شده بودم، شاید چون همیشه دوربین تو خونه مون بود، شاید به خاطر شغل بابام، نمی دونم واقعا چرا اما من این مدل عکاسی رو دوست نداشتم. تو دوران کودکی که خب، چیزی سرم نمیشد و عین همه گوش به حرف پدر و مادر بودم، البته من یک تفاوت بزرگ با بقیه داشتم و این تفاوت عکاس بودن پدرم بود، من همیشه جلو دوربین پدرم می نشتم، حالا چه واسه عکس های خانوادگی چه برای عکس های پرسنلی. از دوران کودکیم کلی عکی دارم که پدر ازم گرفته، یه عالمه عکس. دیدن شون لذت بخشه اما برای من خاطره ایی رو زنده نمیکنه. فقط از خودم می پرسم بابام چه حسی داشت وقتی این عکسو می گرفت ؟ همون حسی که من موقع عکاسی از پسرم داشتم؟
تو دوران نوجوونی و بعدش جوونی هم، تا جایی که یادمه روزهای آخر مدرسه، یه آقای عکاس یا یه خانم عکاس میومد مدرسهمون و از همه عکس یادگاری و کلاسی میگرفت. کلاس پنجم مدرسه رو به خوبی یادمه، متنفر بودم از عکس گرفتنی که تایم کلاس رو می گرفت. مارو به نمازخانه می بردن تا تو دو سه ردیفه بایستیم و معلم سیبیل فرچه ایی مون کنارمون، و بعد عکس یادگاری بگیریم. شاید بهترین مزیت این عکس ها سپری شدن تایم کلاس و فرار از درس و مشق بود. اون موقع ها یکم خودمو شناخته بودم، شغل پدرمو بهتر درک کرده بودم و با غرور میگفتم من بابام عکاسه، من از این عکسا دوست ندارم. جذاب نبود واقعاً برام که کنار یه آدم یا جلوی در یک ساختمون یا هر چیز دیگه ایی بایستم و یه نفر ازم عکس بگیره. نه اینکه عکس نگرفته باشم و عکس نداشته باشم، اما برام فعلی نبود که مهم باشه.
تو دوران راهنمایی و دبیرستان هم با دوربین کامپکتم که بعدنا جای خودشو به یه دوربین زنیط روسی داد، از بچهها و معلما به صورت گروهی و اختصاصی عکاسی میکردم و عکسها رو بهشون میفروختم. دروغ نگم بهتون سود مالی این موضوع برام جذابتر بود تا اینکه حضور پیدا کنم توی عکسا
این موضوع با پیشرفته شدن موبایل ها و قرار گرفتن دوربینهای چندین و چند مگاپیکسلی روشون، باز هم برام جذاب نبود، حتی عکاسی با موبایل رو دوست نداشتم چون اعتقاد داشتم عکاسی فقط با دوربین حرفه ایی باید انچام بشه، تا اینکه کتاب “اتاق روشن” و بلافاصله کتاب “خاطرات سوگواری” رولان بارت رو خوندم. یکم قلقلکم داد تا از خودم و دوستانم و روزمرگی هام عکس یادگاری بگیرم اما باز برای من جذاب و ارزشمند نبودند تا زمانی که پدربزرگم رو از دست دادم. شاید همزاد پنداری باشه با رولان بارتی که از خاطرات مادرش رو با دیدن و لمس کردن عکس ها زنده می کرد برای خودش، نمی دونم اما من همچین احساسی داشتم و نیاز به عکس های این مدلی رو احساس می کردم. بارت حس و حالی که با عکسها زنده می شد رو بیان و ستایش می کرد، من همین الانم دوست دارم عکس های بیشتری داشته باشم و افسوس میخورم که چرا عکسهای بیشتری با پدربزرگم، حسن حیدری ندارم. یعنی دارما، اما در سالهای پایانی زندگی ایشون و وقتی که خودم دوربین به دست بودم نیست. یا حتی چرا خودم عکسی از ایشون نگرفتم. این افسوس با من بود و هست و خواهد بود.
عکاسی با موبایل و عکس یادگاری و عکسهایی از این دست، برام هیچ وقت جذاب نبود. حتی تو دوران تدریس هم وقتی با شاگردام بیرون آموزشگاه می رفتیم یا مسافرت کوتاهی به یکی از شهر داشتیم، وقتی یکی شون می گفت یه عکس از من میگیرید استاد، یا مثلا استاد اینجا یه عکس بگیریم با هم و اینا، تو ذهنم می گفتم واسه چی آخه؟ چرا باید تو جلو در ورودی باغ فین مثلا عکس بگیری ؟ من هرگز به اصالت و قدمت و ارزشمندی بنا جسارت نمی کنم اما، امیرکبیری که اون باغ رو داشت به خداوندگاری خدا یه عکس هم با در باغ ش نداره! و بدتر از همه اینها، زمانی که از یک نفر چنین عکسی می گرفتم، پشت سرم صف بچه هامو می دیدم که می خواستن ازشون عکس بگیرم. چرا؟ چون من مدرس شون بودم و به قول خودشون استاد، پس عکس های من بهتر بود به نسبت دیگران، زهی خیال باطل. اونا تا این لحظه نمی دونستن من دارم این کار تنفر برانگیز رو انجام میدم. البته تا قبل از به دنیا اومدن کارن.
کارن. پسرم. تکه ایی از قلبم. تا زمانی که پسرم کارن به دنیا نیومده بود، داستان منو عکاسی یادگاری، داستانی دوست نداشتنی بود، اما با اومدن کارن تو زندگیم همونطور که زندگی تغییراتی داشت، عکاسی من هم تغییر کرد. شیرین کاری ها، اکت ها و ادا های جذاب ش و حرکات ش که برای من پدر متحیر کننده بود با دوربین عکاسی قابل ثبت نبود. بیرون آوردن دوربین از کیفش و تنظیم کردنش واقعاً زمانبر بود و اون لحظه، اون آن، از دست میرفت و خب دوربین موجودی بزرگ بین ما بود و کم کم کارن دوربین رو شناخت. بچه ها هم وقتی دوربین ببینن تغییر رفتار میدن البته این موضوع واسه ما آدم بزرگ ها هم صادقه. کمکم عکاسی با موبایل و بیشتر تصویربرداری با موبایل برام جدیتر و جذابتر شد و البته عکس یادگاری با یه آدم جدید. این اون فعلی بود که داشت اتفاق میافتاد، خیلی وقتا ندونسته این کار را انجام میدادم. اما الان به خوبی فهمیدم که من عکاسی یادگاری رو انجام دادم، به مقدار بسیار بسیار زیاد، عامترین شیوه عکاسی. عکس گرفتن با آدمی که بزرگ شدنش و تغییراتش جلوی چشم من داره اتفاق میفته و اون بچه تیکهای از قلب منه
عکاسی و خصوصاً تصویربرداری با موبایل برای من در قالب عکس یادگاری دیگه یه فعل روتین تو زندگی شده بود، یه فعل که هر روز توی زندگی من باید صرف میشد
زندگی دستخوش تغییراتی شد. فاصله میون من و پسرم خیلی زیاد شد و کم شد و زیاد شدو شدو شد، و باز این سیکل ادامه پیدا کرد. اما اون چیزی که تسکین دردهای گاه و بی گاه دوری و دلتنگی من بود، همین عکس ها و فیلم ها بودن، خصوصاعکس ها. بازم میگم، شاید همزاد پنداری باشه با فیلسوفی دوست داشتنی، به نام رولان بارت. مردی که عکاس نبود اما عکاسی را تا حد اعلای خودش از دیدگاهی فلسفی و احساسی مورد کندوکاو قرار داد
مخلص کلام اینکه، عکسها یادآوری میکنند، عکسها لحظات و احساسات خوب را به یاد ما میآورند، انسانها زمانی دست به شاتر میبرند که سوژه خواستار آن باشد و یا خود سوژه تصویری میشود که میخواهند به یادگار بماند. من این روزها تنفر انگیزترین و عامترین شکل عکاسی در دوران جوانیام را ستایش میکنم. تصاویر ثبت شده آن مرهم میسازد بر دردهای دوری میان من و پسرم. عکسهایی که با هم بودنها، با هم شادی کردنها را یادآوری میکند و خاطره میسازد، خاطره میزاید خاطرات را زنده نگاه میدارد. من این روزها تشنه عکاسیه یادگاری هستم.